حرف های زیادی بلد نیستم من تنها چشمان تو را دیدم و گوشه ای از لبخندت را که حرف هایم را دزدید
از عشق چیزی نمی دانم اما دوستت دارم کودکانه تر از آنچه فکرش را بکنی
دنیای عجیبی است دنیای ما؛یکی می گفت: زندگی یعنی بازی،سوت داور،می دوی،زمین می خوری،گریه می کنی،
برمی خیزی،عاشق می شوی، دل می کنی... سوت داور؛ بازی تمام شد.
راست می گفت و درنهایت مهم این است: چه داری؟بردی یا باختی؟چه بدست آوردی؟چه از دست دادی؟
خدایا شکرت.چه صبری داری شما.بابا راست می گفت صبر ایوب دارید.و چه توکلی دارد این آدم.دوست ندارید صبریتان را کنار بگذارید؟
من که میدانم اندازه یک دنیا و حتی بیشتر دوستش داریدهمه ما را دوست دارید.او هم خیلی شما را دوست دارد.خودش به من گفت.
می شود یک کاری برایش بکنید؟یک آدم،با این همه بالا و پایین در زندگی اش، کوه هم بود تا حالا شکسته بود.چون شما دوشادوشش
راه رفتی و دستانش را با دستان گرمت فشردی تا حالا هم دوام آورده است.شاید خواست شمابوده من را با مهربانوی شهردوستی ها
اشتباه بگیرد.شاید کم کم باید به تقدیر و قسمت ایمان بیاورم.چرا باید تا این اندازه شبیه مهری جان باشم؟فقط او کمی خودخواه تر است
( اگر حکایت بشنود حتما کله ام را می کند.)
خیلی دوست دارم این دختر سرسخت را ببینم؛ خدای من می توانی حداقل مهری را به او بازگردانی. ( می دانم عشق هم جنس به هم جنس
درست نیست ولی هیچ کارحرامی صورت نگرفته.فقط دوستش داشته.)کمک کن تا هرچه زودتر آقاطلبش کند.کمک کن کار مناسب وشایسته
خود پیداکند و موفق باشد.خدا،پناهش باش و آنقدر تنهایش نکن که به هر بی لیاقتی بگوید عشقم.
نظرات شما عزیزان: